سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان، امنای امّت من هستند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

00ساغر00

 
 
****************************************************************(پنج شنبه 87 خرداد 30 ساعت 12:5 عصر )

سلام.....

به این وبلاگ باحال خوش اومدین(اعتماد به نفسو حال می کنین)

دلم می خواد یه وبلاگ خیلی قشنگ داشته باشم (یعنی میشه)

لطفاًکمکم کنین

چیجوری؟!

کاری نداره که....

فقط کافیه نظر بدین ، انتقاد کنین ، پیشنهاد بدین و......

خب از خودم که بخوام بگم...........

چی بگم؟!

آهان.....

من خیلی آدم باهوشی هستم(کلاً اعتماد به نفس دارم)

چرا؟

خب واسه اینکه من چند زبان برنامه نویسی بلدم

Delphi، C ، PHP

باور نمی کنین؟!

باور کنین راست می گم....

هر کی هم برنامه بخواد واسش می نویسم

 البته فقط با همین سه تا

 Delphi، C ، PHP

کافیه بهم میل بدین و هرچی می خواینو نکته به نکته بنویسین

(به همین سادگی به همین خوشمزگی)

My Mail:rahebeh00@gmail.com

لطفاًاین خبرو به هرکی که میدونین نیاز داره برسونین

باشه ؟....نه؟....چرانه؟.....بگین دیگـــــــــــــــــــــــــــه........

میگین؟......ایول....خیلی بامرامین......دوستون دارم...

 

 

خب.....

 از این حرفا که بگذریم

پایین یه شعر براتون گذاشتم.

بخونین صفا کنین(صفا که چه عرض کنم گریه کنین)

تا آپ بعدی بای.....

 

 

مرادریاب بایک قطره لبخند

باسلام دیگر به همه آنهایی که تورا می خوانند

باتوخواهم گفت بامن چه گذشت رفیق

که دیگر فرصت دیدار شما نیست مرا

نوبت من چو رسیدرخصت یک دم دگرنبود

مهربانی آمد،دفتر بودن دربین شماراآورد

نام من راخط زدوبه من گفت که باید بروم

من به اوگفتم:کارهایی دارم ناتمامند هنوز

اوبه آرامی گفت:فرصتی نیست دگر

وبه لبخندی گفت:وقت تمام است،ورق ها بالا

هرچه درکاغذاین عمرنوشتی توبس است

وقت تمام است عزیز،برگه ات راتوبده

منتظرباش تاخوانده شود،نمرات راتوبگیری

من به اوگفتم:مادرم راتوببین،نگران است هنوز

تاب دوری را او ندارد، هرگز

خواهرم نام مرا می گوید،

پدرم اشک به چشمش دارد

نیمی از شربت هنوز درون شیشه است

شاید آن شربت،فردا،باقرصی دگر

معجزاتی بکنند،حال من خوب شود

بگذریم از همه اینها،داشتم می گفتم

کارهایی دارم ناتمامند هنوز

من گمان می کردم،

نوبت من به چنین سرعت وزودی نرسد

من حلالیت بسیار که باید بطلبم

من گمان می کردم،مثل هر دفعه قبل

بازبر می خیزم،بازازاین بستر بیماری وتب

راستی یادم رفت،من حسابی دارم که نپرداخته ام

قهرهایی بوده است که مرا فرصت آشتی نشده است

می توانی بروی؟چندصباحی دگرفرصتی رابدهی؟

او به آرامی گفت:این دگر ممکن نیست

و اگر هم بشود،وعده بعدی دیدار تو باز

بار تو سنگین تر وحسابی بسیار که نپرداخته ای

دم در منتظرم، زودتر راه بیفت

.....

ادامه دارد.....



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 1498  بازدید


» لوگوی دوستان من «
» اشتراک در خبرنامه «